تو را آن گونه می خواهم که باغی باغبانش را
شبیه مادر پیری که می بوسد جوانش را
تو را در یک شب بارانی غمگین سرودم که
نمی دانم زمانش را، نمی یابم مکانش را
من آن سرباز دلتنگم، که با تردید در میدان
برای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را
پریشانم شبیه پادشاهی خفته در بستر
که بالای سرش می بیند امشب دشمنانش را
تو در تقویم من روزی نوشتی دوستت دارم
از آن پس بارها گم کرده ام فصل خزانش را
پرستویی که با تو هم قفس باشد نمی ترسد
بدزدند آب و نانش را، بگیرند آسمانش را
تو ماهی باش تا دریا برقصد، موج بردارد
تو آهو باش تا صیاد بفروشد کمانش را
من آن مستم که در میخانه ای از دست خواهد رفت
اگر دستان تو پر کرده باشد استکانش را
...